گاه نوشت های یک دیوانه
تنبیه شدم..... در کلاس هنر.... به خاطر برگه ی سفیدی به جای امتحان به معلم خود دادم..... او نیز همچون تمام اطرافیانم نفهمید که خدایی را کشیدم که همه می گویند او دیدنی نیست...... دوباره شاید که کودکان شهر سرگرم بازیهای کودکانه ی خود شده اند.... شاید دیگر جنون های ما برای شهر و دیواره هایش کهنه شده شاید که دیشب باز هم صدای تیشه ی فرهاد های عصرمان شده بود صدای خنده های گروهی به بهانه ی به سخره گرفتن عشق ها اما هنوز هم عشق های ما سزاوار سنگ نیست یه وقتایی هست که جواب همه ی نگرانی های ما میشه یه جمله که می کوبن تو صورتمون بهم گیر نده..... گاهی وقتا گفتن یه دمت گرم ساده و از ته دل به خدا کاری میکنه که شاید سالها عبادت از انجامش عاجزند... خانه با یاد تو برپاست هنوز......
قالب جدید وبلاگ پیچك دات نت |